چو ما به ره دوست؛ خاکپایی نیست
در انتظار بلا؛ چشم به راهی نیست
عنان به عشق سپاریم ؛ بشتابیم
به خون خویش بشوییم ره اش ؛ خیالی نیست
من از صحبت با بهار دانستم
چون شقایق؛ دل داغداری نیست
از ظلمت غفلت رها گشته ام
کجاست دست الهی ؛ قراری نیست
چنان غرق شدم در تلاطم امواج
که جز ماهی دریا شدن؛ راهی نیست
بر دستهای اجل بوسه می زنم
که دگر مرا شوق برگ و باری نیست
سلام پژمان... مرسی به من سر زدی... خیلی وقت بود توی وبلاگم چیزی ننوشته بودم... دومین نظر رو بعد از این مدت تو برام نوشتی... خیلی مرسییییییییییییی...
امیدوارم بازم بیای اون طرفا...
راستی... شعرای قشنگی می نویسی...
سلام
شعر امروزت هم خیلی قشنگه خودمونیم شعرهای عرفانی خوبی میگی
شاعرا باید مواظب باشن یه موقع دستشون رو از پشت نبندی
به امید موفقیت روز افزونت در سرودن شعر