باور می کنی که با من همصدا گشتی
باور می کنی بدور از هر گمان گشتی
تو مثل هر چه بودی؛ بر افلاک بنشستی
دلم خوشبین به پایان است؛ بعد دنیای فانی
اگر چه در دلم دریای شک بود طوفانی
زدی پل بر دلها که آن پل گشت جاودانی
نمی فهمم دگر واژه های درد و اندوهی
بامن بودی از اول؛ چه بود آن فریاد تنهایی
تو از نسل گریه های رفته از یادی
که چشمهای من تو را زاد در تنهایی
شعر امروزت هم خوبی بود در حقیقت مناظره جالبی بود
افسوس من مــــــرده ام
وشب هنـــوز هم
گویی ادامه همان شب ِ بیهـــــــوده هست.