عید

امید

امروز گمانم خبر عید بیاید

آوای خوش زخمۀ ناهید بیاید

از ظلمت شب چشمۀ خورشید بجوشد

ابروی خوش دوست به تأیید بیاید

عید عاشق1

عید است جهان شکفته چون روی تو شد

این شهر به هم ریخته چون موی تو شد

هر چند همه هلال را می جویند

افطار من از طالع ابروی تو شد

عید عاشق2

یاران خبر عید مبارک باشد

چشم تو درخشید مبارک باشد

بر بام شدی تو و هلالی خندید

ابروی تو را دید مبارک باشد

زندگی زیباست

دوست دارم زندگی را، زندگی را دوست دارم

دوست دارم زنده باشم تا ببینم قامت سرو و صنوبر را

تا بنوشم در پی هم جام های صبح دیگر را.

دوست دارم زنده باشم تا ابد

تا غروب آخرین خورشید

تا طلوع صبح اسرافیل.

دوست دارم چون که مردم هم چنان هم زنده باشم

جاودان در جام سرخ بامداد و شامگاهان می بنوشم.

دوست دارم هر بهاری با پرستوها بیایم.

دوست دارم زنده باشم با سرودن، با شکفتن، با تپیدن، با دمیدن، با هوای باغ تا شبنم.

گاه گاهی چون که تنها می شوم با خویش می گویم،

جاودانی کیست؟ یا چیست؟

من به حال خضر(ع) و الیاس نبی(ع)

بارها و بارها شاید

فکر کردم، غبطه خوردم

راست می گویم به آن ها غبطه ها خوردم.

زندگی را دوست دارم، زندگی زیباست

زندگی چون شبنم ترد سحرگاهی

زندگی چون اشک چشم عاشقی تنهاست

زندگی چون بوسۀ امواج پی در پی

صبح دم بر ساحل دریاست.

زندگی چون گردش باد و نسیمی

لا به لای شاخه ها و برگ انبوه بهاران است

زندگی تصنیف باران است.

زندگی زیباست

زندگی چون آتش و آب است.

شور و شیرینی یک گریۀ آغاز پر ابهام

تلخی لبخند حیرت بار یک پایان

زایش گرم درختی پر هیاهو

برگ ریزان و سکوت و کوچ خاموش پرستو.

داستان این درخت پر هیاهو را

می گشایم شاخه، شاخه، برگ، برگ

زندگی را دوست دارمتا سکوت مرگ.

زندگی چون آتش و آب است

زندگی مانند چشم سبز تو زیباست

زندگی چون چشم تو آمیغ سرمستی و خواب است.

دوست دارم یک نفر هر دم بگوید زندگی زیباست.

من تمام زندگی را دوست دارم

آسمان را و زمین را

باغ ها را، رودها را

این شکوه و هیبت البرز

چک چک باران

چشمک دور ستاره

رقص آتش در دهان گنبد گیتی، دماوند

این رنگ را، آهنگ را

روز را، شب را

آب را، آغاز را

خاک را، آواز را

مرغ را، پرواز را

دوست دارم.

من دروغ کودکانی را که تی تی می کنند

دوست دارم.

من نماز مومنان را دوست دارم

من نیاز کافران را دوست دارم

من نوای عاشقان را دوست دارم

من صدای شاعران را دوست دارم.

من صدای گربه را، لاییدن سگ را

قار و قور و خواندن وگ را

دوست دارم.

دوست دارم "دوست دارم" را هزاران بار دیگر هم بگویم بشنوم

دوست دارم نام جادویی او را بارها و بارها چون می بنوشم

دوست دارم عشق را تا بی نهایت، تا بهشت.

نردبانی ساختم این شعر را من تا خدا.

من خدا را دوست دارم

من شما را دوست دارم.

زندگی عشق است

زندگی زیباست

"زندگی آتشگهی دیرنده پا بر جاست"

دوست دارم زندگی را، زندگی را دوست دارم.

ققنوس

باید ز همه گذشته مأیوس شویم

از سابقه در آتش افسوس شویم

بهتر که بسوزیم همه داشته ها

پس چاره جز این نیست که ققنوس شویم

پری

مثل هر شب ناگهان از در درآیی ای پری

با دل دیوانه ام در ماجرایی ای پری

از دل دریا برآیی مثل دریا بی قرار

چابکی، تندی، لطیفی، چون هوایی ای پری

ای نسیم سبز شرقی! ای هوای عاشقی!

لاله زار اشک ها و گریه هایی ای پری

مثل سایه از در و دیوار ریزی بر سرم

موج آوار شبی، ابر سیایی ای پری

بس که با نقش خیال تو نشستم، تو شدم

این منم یا تو، کجایم من، کجایی ای پری؟

در نگاهم تو تماشا و تفرّج می کنی

با دهانم شعر و معنی می سرایی ای پری

ای نسیم شامگاهی، تازه تر از تازه ای

مثل چشم آینه بی انتهایی ای پری

یوسفی تو یا مسیحی یا نسیم مریمی؟

جبرییلی، مصطفایی یا خدایی ای پری؟

جنّ و جانی، بی نشانی، دلستانی، دلبری

ارغوانی، مهربانی، دلربایی ای پری

خواهش محال ابد

وقتی که با دلم هوس جنگ می کنی

دامان هفت ستاره پر از سنگ می کنی

این برگ برگ دفتر من باغ خون شود

آن دم که قصد این دل دلتنگ می کنی

این دیده را به آتش و خوناب می کشی

این سینه مثل نامه ی ارتنگ می کنی

ای خواهش محال ابد ! می کشی مرا

چون چشم را به غمزه هماهنگ می کنی

حالا که از نگاه تو افتاده ام چرا

این گونه چشم برابر من تنگ می کنی؟

چون زلف را به باد شمالی سپرده ا ی

سیمای شرق و غرب پر آژنگ می کنی

امواج زلف درهم بی انتظام را

از روی روزگار دلم رنگ می کنی ؟

گر قصد تو اسارت دل هست، مال توست

محتاج جنگ نیست، چرا جنگ می کنی؟

سوزد دلم به حال دلم، کآن رمیده را

خون کرده و به دار غم آونگ می کنی

ای مرگ گفته ای که بیایی و بگذریم

حاشا مکن که کار مرا لنگ می کنی

ری را، ری را

شب گشت و دگرباره ز هر گوشه برآیی.

تو کیستی ای همدم هر بند وجودم؟

ای خوشهء انگور سیاه شب البرز!

گاهی تو به چشم و نظرم چهره نمایی.

هر چند میان شب موهوم نهانی.

گاهی به زمینی؛

گاهی به هوایی.

روشن نشود رنگ گریزان تو هرگز.

شاید که سیاهی ؛

شاید که سفیدی.

گاهی که سفیدی همان لحظه سیاهی.

گاهی که سیاهی همان لحظه سفیدی.

یک لحظه پر از مهر و همان لحظه پر از خشم.

وقتی که وفایی همان لحظه جفایی.

خواهم که تو را در بر و آغوش کشانم؛

افسوس نیایی؛

حتما تو پری یی که در آغوش نیایی.

به ادامه مطلب بروید.

ادامه نوشته

شب دیوانگی

یک شبی دیوانه بودم مست مست

فارغ از پیوند و بند و هر چه هست

می دویدم جانب بی جانبی

چون جدا گشته روان از قالبی

هر نفس در گردش و در پیچ و تاب

مثل توفان، مثل آتش، مثل آب

اوفتان، خیزان، رسیدم ناتوان

تا لب سبز کلارود نهان

این کلارود از ازل با من رسید

چند گاهی می شود شد ناپدید

آذرخشی ناگهان بر آب زد

تندری سیلی به روی خواب زد

چشم خواب آلودهء من باز شد

داستان تازه ای آغاز شد . . .

به ادامه مطلب بروید.

ادامه نوشته

بارش عشق

صبح است، شراب ناب می بارد و عشق

از پنجره آفتاب می بارد و عشق

امروز چه قدر روشن و گرم است جهان!

از جام فلک شراب می بارد و عشق

تارا، تارا

سلام تارا !

چه قدر سبز شدی تارا !

دوباره آمده ای با تمام چشمانت

دوباره آمده ای تا دل مرا ببری

به آسمان خیال

به ابرهای سرود و سرور

ببین هوای بهاری چه روشنی دارد.

هوا هوای بهار است

پرنده ها چه هیاهو، چه جست و جو دارند

وشاخه های درختان چقدر زود پراز سبز می شوند

تمام باغ به شکلی عجیب می رقصد

و باد می خواند واژه ای مکرّر را.

و روز مثل هوا، مثل باد می گذرد

و چشم خسته و سرخ آفتاب

نوید آمدن تاریکی است

نوید آمدن شعر است.

به ادامه مطلب بروید

ادامه نوشته

تجلی

کیست او امشب صدایم می کند

متصل با ملتقایم می کند

امشب از هر ذره آوایش به پاست

جان من با این نواها آشناست

از دهان آب می آید خروش

از زبان برگ می خواند سروش

قل تعالوا قل تعالوا می رسد

ای نواها از دم او می رسد

شب پر از آوای چشم مست توست

قلب بین اصبعین دست توست

ای تو خورشید درخشان وجود

روشنی بخش همه بود و نبود

نام تو پیوند اجزای جهان

ملتقای سبز آب و آسمان

تو هلال ماه شوال منی

شادی پا و پر و بال منی

صورت صوم و صلات و ذکر من

سیرت فعل و کلام و فکر من

تو شب رویایی قدر........

به ادامه مطلب بروید

ادامه نوشته

آن توام،  آن توام والسلام

مست پریشان توام والسلام

باد بیابان توام والسلام

ای حرم قمری جان و دلم

ساکن ایوان توام والسلام

بندگی ات موجب آزادگی است

گوش به فرمان توام والسلام

درد مرا دارو و درمان تویی

خستهء درمان توام والسلام

روزهء ماه رمضانم تویی

تشنهء سوزان توام والسلام

صوم و صلات و سهر و ذکر را

بهره ور از خوان توام والسلام

گرچه مرا هر طرفی خوانده اند

یکسره مهمان توام والسلام

کفر مرا سوی سعادت برد

کافر ایمان توام والسلام

وسعت من یک سر مو بیش نیست

بستهء پیمان توام والسلام

این ورق و این سند و دست خط

آن توام آن توام والسلام

هیچ کسی این غزلم را ندید

خواندهء چشمان توام والسلام

با نگهی کار دلم ساختی

کشتهء خندان تو ام والسلام

دانش مهر از نگهت یافتم

طفل دبستان توام والسلام

ساز نگاهت به نوایم کشد

بلبل دستان توام والسلام

از همه سو موج نگاهت رسد

ساحل مرجان توام والسلام

دشت شرابی است به چشمت نهان

مست میستان توام والسلام

شش جهتم ولولهء آفتاب

آینه سازان توام والسلام

هر طرفی چشم تو سنگر گرفت

باز هراسان توام والسلام

باز چرا سوی دلم تاختی

زخمی توفان توام والسلام

نقش تو بر سینه و در چشم من

لالهء بستان توام والسلام

کیستی ای از همه نزدیک تر

سایهء تاران توام والسلام

از همهء سنگ و گل و آسمان

محرم دامان توام والسلام

در قفسم عزم رهایی مباد

طوطی زندان توام والسلام

نام تو شد مهر دل و دفترم

شهره به عنوان توام والسلام

چلچلهء گوشه بام تو ام

مرغ گلستان توام والسلام

ره سپر و رهگذر و ره نشین

این همه پویان توام والسلام

شکر که عاشق شده ام عاقبت

مست و غزل خوان توام والسلام

هم نفسی نیست مرا در جهان

همدم هجران توام والسلام

سلسلسه جنبان محبت تویی

سلسله گردان توام والسام

نقش خیال تو تماشایی است

شاهد پنهان توام والسلام

خط لبت صبحدم خلقت است

خلقت خندان توام والسلام

منتظرم منتظر گام تو

راه و خیابان توام والسلام

دستکش مهر توام، ناگزیر

در ید دستان توام والسلام

با من بیچارهء تنها بساز

خان تو ام مان توام والسلام

نیستم ای یار! تویی این همه

جسم توام، جان توام والسلام

صبح وصال تو شبم می خورد

روز درخشان توام والسلام

روشنی ام سایهء خورشید توست

زهرهء تابان توام والسلام

سایه و من پیش تو سر می نهیم

بید مسلمان توام والسلام

در شب مهتاب به صحرا شدم

چشم به باران توام والسلام

راز مگو را به قناری بگو

جامهء پوشان توام والسلام

راز تو شد فاش و به دارم کشی

عاشق قربان توام والسلام

گاه مرا ناز و نوازش کنی

سوسن گویان توام والسلام

لطف تو گوید که بیا لاتخف

کشتهء احسان توام والسلام

گاه به رنج و تب و تابم کشی

آه که حیران توام والسلام

در غیبات جب و چاهم بری

یوسف گرگان توام والسلام

شهر شکیبایی و صبرست دل

صابر کرمان توام والسلام

منتظر روی توام چون فلق

صبح خراسان توام والسلام

کوه توام حافظ مازندران

سبزی گیلان توام والسلام

شش جهتم سختی و درد و بلاست

کشور ایران توام والسلام

گنج غم عشق! کجایی؟ بیا!

کلبهء ویران توام والسلام

دوش به گوش دل من باز گفت:

"گوهر کنعان توام والسلام

جان بهار و گل و باران منم

باغ زمستان توام والسلام

گفت نترس از غم باد خزان

نرگس بستان توام والسلام

آب گل آلوده صفایی نداد

زمزم جوشان توام والسلام

هیچ مرو از در وحدت برون

کعبه ایمان توام والسلام

عاقبت الامر به این جا رسی

منزل پایان توام والسلام

گفت که بشنو خبری دارمت"

تابع فرقان توام والسلام

چشم! بگو! می شنود گوش دل

گوش به قرآن توام والسلام

آتش و آهن شده آیین قرن

طالب انسان توام والسلام

"تیغ بلاغت" به کفم داده ای

سعدی دوران توام والسلام

مولوی ام داده "سنان غزل"

رستم دستان توام والسلام

بیدلم و با سند "صلح کل"

در پی عرفان توام والسلام

عشق مگر چیست؟ همین شعر من

شاعر گریان توام والسلام

شعر مگر چیست؟ همین عشق من

عشق سخندان توام والسلام

شعر به جز موسیقی و درد نیست

راوی الحان توام والسلام

شعر به جز عاطفه و ریتم چیست؟

شورش مستان توام والسلام

شعر تماشای تعادل بود

عقرب میزان توام والسلام

شعر همه جوشش حیرت بود

چشمه حیران توام والسلام

شعر همان سنگ مذاب است، سرخ

سنگ بدخشان توام والسلام

شعر خیالی است که موزون شود

ناظم اوزان توام والسلام

شعر سفید؛ آنکه تعادل نداشت

معتدل از آن توام والسلام

شعر لطیف است چو ابر بهار

ابر بهاران توام والسلام

شعر لباس کلمه برکند

واژهء عریان توام والسلام

شعر همان نقش وجود من است

صورت امکان توام والسلام

چشم گشا شعر طبیعت ببین

والهء کیهان توام والسلام

باغ جنون است و نبوغ است شعر

حافظ دیوان توام والسلام

می رود این جوی سخن تا ابد

رود خروشان توام والسلام

چون دل حیرت زده ارغوان

غرقهء چشمان توام والسلام

غزل زندانی

در چشم سیاهت غزلم زندانی است

در کنج نگاه تو دلم زندانی است

زنجیری جاوید خیالات شدم

در آب و گلت آب و گلم زندانی است

بغض جاودان

کم کم کندم پیر، مرا خواهد کشت

این بغض گلوگیر مرا خواهد کشت

بر بال خیالم غل و زنجیر کشیدند

سنگینی زنجیر مرا خواهد کشت

غم جاودان

خیالم را غمش زنجیر کردست

لبم را قفل بی تدبیر کردست

غم خاموش و سوزانی همه عمر

چو بغضی در گلویم گیر کردست

ای نوای زندگی

ای امید ناب رفتی آخرش

خندهء مهتاب رفتی آخرش

چون خیال و خواب بودی، لاجرم

چون خیال و خواب رفتی آخرش

شوق دریاها به چشمان تو بود

تند مثل آب رفتی آخرش

گرم و بی پروا و شورانگیز و مست

سرکش و بی تاب رفتی آخرش

ای نوای زندگی، ای آذرخش!

ای دم نایاب! رفتی آخرش

روز ارعاب و شب تهدید بود

زخمی از ارهاب رفتی خرش

خسته از این آب های ناگوار

ای گل از مرداب رفتی آخرش

ای قناری از قفس نالان شدی

زین سبب شاداب رفتی آخرش

چون نوازش های باران آمدی

تیز چون سیلاب رفتی آخرش

آخرش رفتی مرا بگذاشتی

شادی احباب! رفتی آخرش

بی تو آیا شب به پایان می رسد؟

صبح عالم تاب! رفتی آخرش

زخم صدها بند بر بال و پرت

پرکشان زین باب رفتی آخرش

در شگفت از روزگار بی وفا

غرق در اعجاب رفتی آخرش

تا بگویم زندگی را، عشق را،

ای جوان دریاب؛ رفتی آخرش

ارغوان تشنه نشسته، سال هاست

ای روان آب! رفتی آخرش

همهمه مهتاب

امشب که دلم گرفته و بی تاب است

هر جا بروم همهمهء مهتاب است

این کیست که خاموش مرا می نگرد؟

"او جان من است و در حریم قاب است"

جشن مرگ

روز مرگم روز جشن و شادی است       

  نوبهار صد هزاران وادی است

از شراب مرگ چون ویران شوم           

 این خرابی اصل صد آبادی است

موقع دیدار با ققنوس مرگ                

 حالتم چون حال استشهادی است

مرگ همزاد بهار زندگی است             

 با من و تو یار مادرزادی است

بی خبر می آید و جان می برد           

  شیوه اش قانون استبدادی است

گرم و عریان، لاابالی می رسد           

  آفتاب کولی مردادی است

مرگ در جانم تنفس می کند           

  اصل ایجاد جهان اضدادی است

این قناری در نفس زندانی است       

چون ببندم این قفس، آزادی است

ارغوانم ارغوانی می کند                

 رقص دریا، چرخ توفان عادی است

انتظار

همه روز دیده بستم به سیاهی غباری
که برآید از میانش سر و کاکل سواری

همه شب نشسته بودم به امید یک طلوعی
که مرا رها نماید ز شبان تلخ تاری
بنگر ز بی پناهی به چه بسته ام دل خویش:
«به سپیده ی دروغی، به سیاهی غباری»
پس از آن همه هیاهو، و سرور و نور و آتش
شب و خلوت خیابان، چه سکوت مرگباری!
جه تگرگ و برف تندی، چه هوای تند سردی
نرسد چرا به باغم گل و سبزه و بهاری؟
به کدام سو روم تا نبود نشان دردی ؟
به کجا قدم نهم تا نکشم جفای خاری ؟
چو تموّج سرابی دل من ربوده باشد
به کجا توان رسیدن به نسیم آبشاری
من و خلوت و کناری، وسکوت ارغوانم
من و راه بی کرانی، ره و چشم انتظاری

پس از پنجاه سال

« از پس پنجاهی و اندی ز عمر»

گرچه تن فرسود و دل پرخون شدم

لیک مثل پیر گنجه عاقبت

قصه گوی لیلی و مجنون شدم

گرچه تن از نامرادی ها فسرد

از نشاط عقل و دل افسون شدم

من همانم، مهرم و درد و سکوت

کم نگشتم هیچ و نه افزون شدم

از پی بوسیدن هامون عشق

مثل سیحون گشتم و جیحون شدم

جست و جو و آرزو و خواهشم

گاه گاهی گرچه دیگرگون شدم

در دبیرستان چشم عالمش

مثل جالینوس و افلاطون شدم

روزگاران گردش خوبی نداشت

زیر چرخ و گردشش داغون شدم

یاد یاران گذشته در من است

زیر صدها خاطره مدفون شدم

کم کمک پاییز می آید ز راه

در هوایش واله و مفتون شدم

چون جهان جز غم دگر چیزی نداشت

ارغوان وار از میان بیرون شدم

هیچ

 

چون برگ خزان دست به دستم کردند

چون رود روانه سوی پستم کردند

سی سال دواندند مرا از پی هیج

چون هیچ شدم بازنشستم کردند

عشق و نگاری دیگر

جان من لبریز از عشق نگاری دیگر است
آهوی دل زخمی شیرین شکاری دیگر است

زین افق تا بیکران گسترده پر توفان عشق
موج این دریای غمگین را کناری دیگر است

جویباری سرخ در دشت دلم فواره زد
جوشش خون از گلوی سرو و ساری دیگر است

من نخواهم بست دل در حلقهء گیسوی تو
چون که ما را با سر زلف تو کاری دیگر است

می گدازد دامنم را اشک سوزانم مگر
جویبار چشم ما از چشمه ساری دیگر است

در دل دریانوردان انتظار ساحل است
در دل توفان دلم را انتظاری دیگر است

صد سوار آمد از این دشت سیاه پرغبار
لیک ما را انتظار تک سواری دیگر است

جان من تازه نشد از این بهار غم فزا
شادی افزای دلم تازه بهاری دیگر است

ای صبا این نازنینان گلستان را بگو
ارغوان شیدای گیسوی نگاری دیگر است

زندگی

" زندگی "

بر سرم چون چتری از دود و بخار

سایه گسترده ست،

این شب تلخ سیاه پر غبار.

هر چه باشی من تو را تا آخرین جرعه هایت نوش خواهم کرد

تا زمانی کز صدای زنگ ها آیم به هوش.

ای سیاه ای تلخ سنگین کبود!

گر شبی یا هر چه ای، گر زهر تلخی یا شراب مست

بی محابا قطره های آخر سرد تو را سر می کشم، تا درد درد.

من تو را خود هر چه باشی چون عروس عشق در بر می کشم،

ای زمستان ای بهار ای زرد چون پاییز،

ای هوای گرم مرداد ای شده از عطر میوه های گرم، لبریز،

هر چه خواهی باش

خواهی آتش باش خواهی چون شراب مست عطرآمیز.

تا زمانی کز صدای زنگ ها خواهم گریخت

تا دلم شیداست

تا دم آخر

تا جهان بر جاست

تا دلم بر پاست

مثل عشقم خواهمت نوشید.

ای بهار سبز

ای سیاه تلخ

ای غم ای پر رنگ و نیرنگ عجیب!

خواهمت نوشید،

                                     ای خورشید.

مشق آتش

 

گاه گاهی آتشی افروحتم

مایهء فرزانگی اندوختم

شعله ها در دست و پایم گل نمود
زندگی را این چنین آموختم

مشق آتش بود عشق و زندگی
آن قدر آموختم تا سوختم

در هوای آتش پیراهنش
جامه ای از بی قراری دوختم

چون که آتش گشت مهمان دلم
هر چه را اندوختم، بفروختم

آتش چشمش دلم را زنده کرد
سوختم تا شکر چشمش توختم

هفت سوی چشم من آتش گرفت
هر دم از ذوق تماشا سوختم

از نژاد آتشم چون "ارغوان"
بیرق عشق و جنون افروختم

 

پرواز قناری

👋👋👋👋👋👋👋👋👋👋👋👋👋👋👋

سحرگاهی نوای کاروان رفت

قناری پر زد و از آشیان رفت

زبور عاشقی راهی دگر یافت

که رود جان به سوی آسمان رفت

دو انگشت رحیمش دل گرفته ست

روانم سوی بی نام و نشان رفت

نوازش های دستی دعوتم کرد

نگاهم پرزنان تا لامکان رفت

جهان اقطاع شیطان گشت، ناچار

کبوتر پر کشید از این جهان رفت

سموم سرد صحرایی درآمد

پرستو پر زد از مازندران رفت

ز تاب و تندی و هرم تکاپو

توان از دست و پای ناتوان رفت

همه سرگرم نان و آب بودیم

که عمر و زندگانی رایگان رفت

چنان غافل شدیم این جا که ناگه

اساس و مایه و سود و زیان رفت

در این طوفان مرگ آور عجب نیست

اگر صبحی شنیدی که فلان رفت

به زودی می روم بگذار گویند

فلان ناکام و بهمان کامران رفت

بیا و آشتی کن با من ای دوست

که فردا بشنوی کو ناگهان رفت

از این باد سیاه نابسامان

شقایق پرگرفت و ارغوان رفت

✋✋✋✋✋✋✋✋✋✋✋✋✋✋✋

سلام صبحگاهی

 

ای سورترین صبحدم عید! سلام

ای نورترین خندهء خورشید! سلام

ای قهقههء آتش بهرام! درود
چشمان درخشندهء ناهید! سلام

ای مست تر از بادهء خیام! بیا
سرشارتر از فرهء جمشید! سلام

خورشید و سپیده! چه خبر؟ صبح به خیر!
صبح آمد و از خواب پریدید، سلام

چون چشم گشادی نفس صبح دمید
ای صبح ترین روشن جاوید! سلام

مانند دماوند پر از نور شدم
چشمان تو از پنجره تابید، سلام

ای داغ ترین لالهء زرتشت! درود
ای باغ ترین حنجرهء بید ! سلام

اسفندترین روشنی برف! ببار
مردادترین تابش خورشید! سلام

ای سارترین وسعت پرواز! برو
ای سروترین قامت تجرید! سلام

سیمرغ ترین گمشدهء قاف تویی
البرزترین خانهء توحید! سلام

آغوش پر از مهر "کلارود"! درود
آواز سپید گل ارکید ! سلام

من تشنه تر از بادیهء خشک شدم
ای تازه تر از چشمه که جوشید! سلام

ای دیرترین موعد دیدار! برآی
نزدیک ترین همدم تبعید! سلام

پروانه ترین شاعر خاموش! بگوی
ای شمع ترین بلبل نومید! سلام

چیدم غزلی را سر دروازهء دل
ای آن که تمام غزلم چید! سلام

. . .

 

 

 این دل که دگر دل شدنی نیست که نیست

ققنوس حواصل شدنی نیست که نیست

 

عمریست که دل در پی یک زمزمه ایست

آن گم شده حاصل شدنی نیست که نیست

رمضان

روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است

آری! افطار رطب در رمضان مستحب است

روز ماه رمضان، زلف میفشان که فقیه

بخورد روزهٔ خود را به گمانش که شب است

زیر لب، وقت نوشتن همه کس نقطه نهد

این عجب! نقطه خال تو به بالای لب است

یا رب! این نقطهٔ لب را که به بالا بنهاد؟

نقطه هر جا غلط افتاد، مکیدن ادب است

شحنه اندر عقب است و، من از آن می‌ترسم

که لب لعل تو، آلوده به ماء العنب است

پسر مریم اگر نیست چه باک است ز مرگ

که دمادم لب من بر لب بنت العنب است

منعم از عشق کند زاهد و، آگه نبود

شهرت عشق من از ملک عجم تا عرب است

گفتمش ای بت من، بوسه بده جان بستان

گفت: رو کاین سخن تو، نه بشرط ادب است

عشق آنست که از روی حقیقت باشد

هر که را عشق مجازیست حمال الحطب است

گر صبوحی به وصال رخ جانان جان داد

سودن چهره به خاک سر کویش سبب است

شاطر عباس صبوحی

شادی

چون ماه برآید دل من می خندد

اندام گل و قلب چمن می خندد

 

از چشم درخشنده ی او مست شوم

بنگر که تنم به صد دهن می خندد

وجود شناسی ابن عربی و بیدل دهلوی

شبهه­ که به معنی شک و تردید و احتمال و­اشتباه است، میانه‌ی امری را بیان می‌کند. یعنی که محتمل الضدّین است؛ پارادوکسیکال است. هم هست و هم نیست. رویی به بودن دارد و رویی به نبودن. «در امور عقلی شبهه وجهی ­به درستی ­دارد ­و وجهی به نادرستی»(ابن‌عربی، فتوحات مکیه ج5: 372). و در امور فقهی و عملیه «شبهه رویی سوی حرام دارد­ و ­رویی سوی حلال»(همان، ج7: 166). در تحلیل و تفسیر هستی شناسانه «تمام عالم­ کون شبهه است»(همان: 167).

هستـی جـز شبهه نیـسـت لیـکــن

بــر شـبـهـه کسـی یقـیـن نـدارد

(بیدل،غزلیات 1387: 1389)

کسی جـز شبهه از هسـتی چـه خـوانـد

 سـر ایـن نـامـه عـنــوانـی نــدارد

       (همان: 1314)

رفع خواهد گشت بیدل شبهه‌ی وهم دویی

صاحب اسرار توحید من اکنون می‌رسد
                                (همان: 1302)

باران

بگذار که باران به در و دشت ببارد
بر چشم ترک خورده ی گلگشت ببارد

با دست لطافت رخ امروز بشوید
بر تشنگی هر چه که بگذشت ببارد