ای حسین؛ که خون تو؛ در بستر شفق گسترد
بس سینه ها که ز یاد شامهای غربتت داغ است
بس سالها با عزا داری در قیام خونین تو
دین خدا چون چراغ روشن هدایت است
ای حسین بی سرم؛ ای که عشق تو تاج سرم!
ما را اسیر و کشته شهامتت کرده ای
در هر مجلسی گذر کردیم یاد یاران وفادار تو
درهای عشق و محبت اهل بیت را برما گشود
امشب در غم خاطرات تلخ زینبت
دست و قلم بر در و دیوار خط زدند
صفحه های سپید؛ کاغذ شعر من
چون زلف سیاه اکبرت؛ خاک بر سر زدند
گفتا پرنده: این گل پژمرده گل زهرا نیست؟
کاینسان زیر سم اسبان پرپر شده است!!!!!!
سلام دوست عزیز
شعر امروزت هم واقعا خوب بود
حسین و کربلا نشان داد که با شکیب در عطشی کوتاه می توان تاریخ را برای همیشه سیراب کرد
ای غبارت توتیای چشم ما
ای کربلا در محرم سینه ها
غرق ملالی دیگر است
سلام دوست عزیز
چه فرقی میکنه این نوشته ها کار ذهنمه یا دستم مهم اینه که بتونه یه دوست خوبی مثل تو واسه من پیدا کنه
شما لطف دارید. موفق باشید
به نام خدا
اجازه بده ...
اجازه بده ، شعرم را چنین آغاز کنم
قلم و دفتر ذکرم را میان ساز کنم
اجازه بده ، اگه خدای من راضی شد
آنچه را نگفته ام ز قفل ذهن باز کنم
اجازه بده ، تا نفس در سینه می تپد
بر جمال و جسم نکته های نو ناز کنم
اجازه بده ، چکه های عاشقانه را
تا وصال و صحبت و نگاه عشق راز کنم
اجازه بده ، به عمق مطلب شنا کنم
قطره قطره حس گفته ها را ابراز کنم
اجازه بده ، تا رسیدن به مقصد خود
به سرای شاعرانه هرجا پرواز کنم
اجازه بده ، چو نم نم باران بهار
بس نویسم و دوباره نکته ام باز کنم
اجازه بده ، به عشق و امید و رتبه ام
دستم را به سوی خدای خود دراز کنم
اجازه بده ، نگم شاعرم ، اهل دلم
اجازه بده ، اسرار درون ، ایجاز کنم
***
میر حمزه طاهری هریکنده ای (نوپا)
اجازه بده ، تا رسیدن به مقصد خود
به سرای شاعرانه هرجا پرواز کنم
منظور شما وبلاک بنده است دیگه. شوخی کردم
خیلی خوب شعر می گویید. موفق باشید
سلام
شعر های واقعا زیبایی نوشتین
از من پرسیده بودین شاعر من دوست نمیخواهم کیه
راستش خودم هم نمیدانم
خوشحال می شم اگه بازم به من سر بزنید
کودک نجوا کرد: - خدایا با من حرف بزن.
مرغ دریایی آواز خواند.کودک نشنید ، سپس فریاد زد: - خدایا با من حرف بزن.
رعد در آسمان پیچید.اما کودک گوش نداد.کودک نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:- خدایا بذار ببینمت.
ستاره ای درخشید ، ولی کودک توجه نکرد.
کودک فریاد زد: خدایا یه معجزه به من نشون بده.
یک زندگی متولد شد ، اما کودک نفهمید.
کودک با نا امیدی گریست. - خدایا با من در ارتباط باش.بذار بدونم اینجایی!
بنابراین خدا پایین آمد و کودک را لمس کرد، ولی کودک پروانه را کنار زد و رفت.
حتماْ
خیلی زیبا بود. متشکرم