شاعرانه

شعرهای من

شاعرانه

شعرهای من

سحرگاه

دیشب صدایی را به نرمی من شنیدم 

 

کز نرمی اش سر تابه پای من شده است گوش 

 

 

 

 

من تشنه ی بشنفتن آن بانگ زیبا 

 

تا آید و ریزد به جانم حس خاموش

 

 

 

 

رخ را زدم آبی میان حوض پاکی 

 

وا شد نفسهایم به شوق روی ساقی 

 

 

 

 

نیرو به تن آمد دوباره با وضویی 

 

رفتم کنارش تا زنم سر را به کویی 

 

 

 

 

با او سخن گفتم من از جان و از دل 

 

تا وا کند او مشکلم از دور باطل 

 

 

 

 

در هر سجودی او نوازشها نموده است 

 

در هر رکوعی درد و غمها را زدوده است 

 

 

 

 

در هر قنوتی بال و پر بر عشق می داد 

 

در هر ترنم نغمه های عشق می خواند 

 

 

 

 

من بارها رفتم به درگاهش سحرگاه 

 

اما نبودم چون «پرنده» فارغ ز دنیا  

 

  

 

نظرات 2 + ارسال نظر
تبسم 1387/10/07 ساعت 01:20 ب.ظ

پرنده
سلام
شعر امروزت هم خیلی خوب بود اگه همینجوری پِش بری فکر کنم از پروین اعتصامی و خیام و دیگر شعرا هم جلو بزنی
هیچکس با من نیست !...مانده ام تا به چه اندیشه کنم...
مانده ام در قفس تنهایی...در قفس میخوانم... چه غریبانه شبی ست... شب تنهایی من!...ء

دوست خوبم
دیگه خیلی داری لوسم می کنی آخه عزیزم من کجا و اون اساتید کجا!!!

فرانک 1387/10/09 ساعت 12:22 ق.ظ http://parvanak.blogsky.com

سلام باماقهر کردید به ما سرنمیزنید؟؟؟؟؟؟
گفتن از معشوق همیشه زیباست چه حافظ بگه چه منو شما!
وقتی عشق میاد دیگه قافیه وردیف خودش میاد.کاش بتونی به شکل حرفه ای درش بیاری بعد چاپش کنی که اونوقت مابه همه میگیم که شما بزرگوار یک جایی هم باما سلام وعلیک وبلاگی داشتیْْْْْْْْْْْْْ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد